1-2اسحاق پير شده و چشمانش تار گشته بود. روزی او پسر بزرگ خود عيسو را خواند و به وی گفت: «پسرم، من ديگر پير شدهام و پايان زندگيم فرا رسيده است.3پس تير و كمان خود را بردار و به صحرا برو و شكاری كن4و از آن، خوراكی مطابق ميلم آماده ساز تا بخورم و پيش از مرگم تو را بركت دهم.»5اما ربكا سخنان آنها را شنيد. وقتی عيسو برای شكار به صحرا رفت،6ربكا، يعقوب را نزد خود خوانده، گفت: «شنيدم كه پدرت به عيسو چنين میگفت:7”مقداری گوشت شكار برايم بياور و از آن غذايی برايم بپز تا بخورم. من هم قبل از مرگم در حضور خداوند تو را بركت خواهم داد.“8حال ای پسرم هر چه به تو میگويم انجام بده.9نزد گله برو و دو بزغالهٔ خوب جدا كن و نزد من بياور تا من از گوشت آنها غذايی را كه پدرت دوست میدارد برايش تهيه كنم.10بعد تو آن را نزد پدرت ببر تا بخورد و قبل از مرگش تو را بركت دهد.»11يعقوب جواب داد: «عيسو مردی است پُر مو، ولی بدن من مو ندارد.12اگر پدرم به من دست بزند و بفهمد كه من عيسو نيستم، چه؟ آنگاه او پی خواهد برد كه من خواستهام او را فريب بدهم و به جای بركت، مرا لعنت میكند!»13ربكا گفت: «پسرم، لعنت او بر من باشد. تو فقط آنچه را كه من به تو میگويم انجام بده. برو و بزغالهها را بياور.»14يعقوب دستور مادرش را اطاعت كرد و بزغالهها را آورد و ربكا خوراكی را كه اسحاق دوست میداشت، تهيه كرد.15آنگاه بهترين لباس عيسو را كه در خانه بود به يعقوب داد تا بر تن كند.16سپس پوست بزغاله را بر دستها و گردن او بست،17و غذای خوش طعمی را كه درست كرده بود همراه با نانی كه پخته بود به دست يعقوب داد.18يعقوب آن غذا را نزد پدرش برد و گفت: «پدرم!» اسحاق جواب داد: «بلی، كيستی؟»19يعقوب گفت: «من عيسو پسر بزرگ تو هستم. همانطور كه گفتی به شكار رفتم و غذايی را كه دوست میداری برايت پختم. بنشين، آن را بخور و مرا بركت بده.»20اسحاق پرسيد: «پسرم، چطور توانستی به اين زودی شكاری پيدا كنی؟» يعقوب جواب داد: «خداوند، خدای تو آن را سر راه من قرار داد.»21اسحاق گفت: «نزديک بيا تا تو را لمس كنم و مطمئن شوم كه واقعاً عيسو هستی.»22يعقوب نزد پدرش رفت و پدرش بر دستها و گردن او دست كشيد و گفت: «صدا، صدای يعقوب است، ولی دستها، دستهای عيسو!»23اسحاق او را نشناخت، چون دستهايش مثل دستهای عيسو پرمو بود. پس يعقوب را بركت داده،24پرسيد: «آيا تو واقعاً عيسو هستی؟» يعقوب جواب داد: «بلی پدر.»25اسحاق گفت: «پس غذا را نزد من بياور تا بخورم و بعد تو را بركت دهم.» يعقوب غذا را پيش او گذاشت و اسحاق آن را خورد و شرابی را هم كه يعقوب برايش آورده بود، نوشيد.26بعد گفت: «پسرم، نزديک بيا و مرا ببوس.»27يعقوب جلو رفت و صورتش را بوسيد. وقتی اسحاق لباسهای او را بوييد به او بركت داده، گفت: «بوی پسرم چون رايحهٔ خوشبوی صحرايی است كه خداوند آن را بركت داده است.28خدا باران بر زمينت بباراند تا محصولت فراوان باشد و غله و شرابت افزوده گردد.29قومهای بسياری تو را بندگی كنند، بر برادرانت سَروَری كنی و همهٔ خويشانت تو را تعظيم نمايند. لعنت بر كسانی كه تو را لعنت كنند و بركت بر آنانی كه تو را بركت دهند.»30پس از اين كه اسحاق يعقوب را بركت داد، يعقوب از اتاق خارج شد. به محض خروج او، عيسو از شكار بازگشت.31او نيز غذايی را كه پدرش دوست میداشت، تهيه كرد و برايش آورد و گفت: «اينک غذايی را كه دوست داری با گوشتِ شكار برايت پخته و آوردهام. برخيز؛ آن را بخور و مرا بركت بده.»32اسحاق گفت: «تو كيستی؟» عيسو پاسخ داد: «من پسر ارشد تو عيسو هستم.»33اسحاق در حالی كه از شدت ناراحتی میلرزيد گفت: «پس شخصی كه قبل از تو برای من غذا آورد و من آن را خورده، او را بركت دادم چه كسی بود؟ هر كه بود بركت را از آنِ خود كرد.»34عيسو وقتی سخنان پدرش را شنيد، فريادی تلخ و بلند برآورد و گفت: «پدر، مرا بركت بده! تمنّا میكنم مرا نيز بركت بده!»35اسحاق جواب داد: «برادرت به اينجا آمده، مرا فريب داد و بركت تو را گرفت.»36عيسو گفت: «بیدليل نيست كه او را يعقوب[1] ناميدهاند، زيرا دو بار مرا فريب داده است. اول حق نخستزادگی مرا گرفت و حالا هم بركت مرا. ای پدر، آيا حتی يک بركت هم برای من نگه نداشتی؟»37اسحاق پاسخ داد: «من او را سَروَر تو قرار دادم و همه خويشانش را غلامان وی گردانيدم. محصول غله و شراب را به او دادم. ديگر چيزی باقی نمانده كه به تو بدهم.»38عيسو گفت: «آيا فقط همين بركت را داشتی؟ ای پدر، مرا هم بركت بده!» و زارزار گريست.39اسحاق گفت: «باران بر زمينت نخواهد باريد و محصول زياد نخواهی داشت.40به شمشير خود خواهی زيست و برادر خود را بندگی خواهی كرد، ولی سرانجام خود را از قيد او رها ساخته، آزاد خواهی شد.»
يعقوب به نزد لابان فرار میكند
41عيسو از يعقوب كينه به دل گرفت، زيرا پدرش او را بركت داده بود. او با خود گفت: «پدرم بزودی خواهد مُرد؛ آنگاه يعقوب را خواهم كُشت.»42اما ربكا از نقشهٔ پسر بزرگ خود عيسو آگاه شد، پس به دنبال يعقوب پسر كوچک خود فرستاد و به او گفت كه عيسو قصد جان او را دارد.43ربكا به يعقوب گفت: «كاری كه بايد بكنی اين است: به حران نزد دايی خود لابان فرار كن.44مدتی نزد او بمان تا خشم برادرت فرو نشيند45و آنچه را كه به او كردهای فراموش كند؛ آنگاه برای تو پيغام میفرستم تا برگردی. چرا هر دو شما را در يک روز از دست بدهم؟»46سپس ربكا نزد اسحاق رفته به او گفت: «از دست زنان حيتّی عيسو جانم به لب رسيده است. حاضرم بميرم و نبينم كه پسرم يعقوب يک دختر حيتّی را به زنی گرفته است.»