1-2ابراهيم بار ديگر زنی گرفت به نام قطوره كه برای او چندين فرزند به دنيا آورد. اسامی آنها عبارت بود از: زمران، يُقشان، مدان، مديان، يشباق و شوعه. (1تواريخ 1:32)3شبا و ددان پسران يقشان بودند. ددان پدر اشوريم، لطوشيم و لئوميم بود.4عيفه، عيفر، حنوک، ابيداع و الداعه، پسران مديان بودند.5ابراهيم تمام دارايی خود را به اسحاق بخشيد،6اما به ساير پسرانش كه از كنيزانش به دنيا آمده بودند، هدايايی داده، ايشان را در زمان حيات خويش از نزد پسر خود اسحاق، به ديار مشرق فرستاد.7-8ابراهيم در سن صد و هفتاد و پنج سالگی، در كمال پيری، كامياب از دنيا رفت و به اجداد خود پيوست.9-10پسرانش اسحاق و اسماعيل او را در غار مكفيله، جايی كه ساره دفن شده بود، نزديک مِلک ممری واقع در مزرعهای كه ابراهيم از عفرون پسر صوحارِ حيتّی خريده بود، دفن كردند.11بعد از مرگ ابراهيم، خدا اسحاق را بركت داد. (در اين زمان اسحاق نزديک بئرلحی رُئی ساكن بود.)
اعقاب اسماعيل
12-15اسامی فرزندان اسماعيل، پسر ابراهيم و هاجر مصری (كنيز ساره) به ترتیب تولدشان عبارت بود از: نبايوت، قيدار، ادبيل، مبسام، مشماع، دومه، مسا، حداد، تيما، يطور، نافيش و قدمه. (1تواريخ 1:28)16هر كدام از اين دوازده پسر اسماعيل، قبيلهای به نام خودش به وجود آورد. محل سكونت و اردوگاه اين قبايل نيز به همان اسامی خوانده میشد.17اسماعيل در سن صد و سی و هفت سالگی مُرد و به اجداد خود پيوست.18اعقاب اسماعيل در منطقهای بين حويله و شوركه در مرز شرقی مصر و سر راه آشور واقع بود، ساكن شدند. آنها دائماً با برادران خود در جنگ بودند.
عيسو و يعقوب
19اين است سرگذشت فرزندان اسحاق، پسر ابراهيم:20اسحاق چهل ساله بود كه ربكا را به زنی گرفت. ربكا دختر بتوئيل و خواهر لابان، اهل بينالنهرين بود.21ربكا نازا بود و اسحاق برای او نزد خداوند دعا میكرد. سرانجام خداوند دعای او را اجابت فرمود و ربكا حامله شد.22به نظر میرسيد كه دو بچه در شكم او با هم كشمكش میكنند. پس ربكا گفت: «چرا چنين اتفاقی برای من افتاده است؟» و در اين خصوص از خداوند سؤال نمود.23خداوند به او فرمود: «از دو پسری كه در رحم داری، دو قوم به وجود خواهد آمد. يكی از ديگری قويتر خواهد بود، و بزرگتر كوچكتر را بندگی خواهد كرد!»24وقتی زمان وضع حمل رسيد، ربكا دوقلو زاييد.25پسر اولی كه به دنیا آمد، سرخ رو بود و بدنش چنان با مو پوشيده شده بود كه گويی پوستين بر تن دارد. بنابراين او را عيسو[1] نام نهادند.26پسر دومی كه به دنيا آمد پاشنهٔ پای عيسو را گرفته بود! پس او را يعقوب[2] ناميدند. اسحاق شصت ساله بود كه اين دوقلوها به دنيا آمدند.27آن دو پسر بزرگ شدند. عيسو شكارچیای ماهر و مرد بيابان بود، ولی يعقوب مردی آرام و چادرنشين بود.28اسحاق، عيسو را دوست میداشت، چون از گوشت حيواناتی كه او شكار میكرد، میخورد؛ اما ربكا يعقوب را دوست میداشت.29روزی يعقوب مشغول پختن آش بود كه عيسو خسته و گرسنه از شكار برگشت.30عيسو گفت: «برادر، از شدت گرسنگی رمقی در من نمانده است، كمی از آن آش سرخ به من بده.» (به همين دليل است كه عيسو را ادوم[3] نيز مینامند.)31يعقوب جواب داد: «به شرط آنكه در عوض آن، حق نخستزادگی خود را به من بفروشی!»32عيسو گفت: «من از گرسنگی میميرم، حق نخستزادگی چه سودی برايم دارد؟»33اما يعقوب گفت: «قسم بخور كه بعد از اين، حق نخستزادگی تو از آن من خواهد بود.» عيسو قسم خورد و به اين ترتيب حق نخستزادگی خود را به برادر كوچكترش يعقوب فروخت.34سپس يعقوب آش عدس را با نان به عيسو داد. او خورد و برخاسـت و رفت. ايـن چنين عيسو نخستزادگی خود را بیارزش شمرد.