1-3روزی، شخصی به نام ايلعازر، كه برادر مريم و مارتا بود، بيمار شد. ايشان در بيتعنيا زندگی میكردند. مريم همان كسی است كه عطر گرانبهايش را بر پايهای عيسی ريخت و با موهای خود آنها را خشک كرد. آن دو خواهر برای عيسی پيغام فرستاده، گفتند: «آقا، دوست عزيزتان سخت بيمار است.»4وقتی عيسی اين خبر را شنيد فرمود: «اين بيماری موجب مرگ ايلعازر نخواهد شد، بلكه باعث بزرگی و جلال خدا خواهد گشت، و من، فرزند خدا نيز از اين رويداد جلال خواهم يافت.»5عيسی با اينكه نسبت به مارتا و مريم و ايلعازر لطف خاصی داشت،6با اين حال وقتی خبر بيماری ايلعازر را شنيد، در محلی كه بود، دو روز ديگر نيز ماند.7پس از آن، به شاگردان خود فرمود: «بياييد به يهوديه بازگرديم.»8شاگردان اعتراض كرده، گفتند: «همين چند روز پيش بود كه سران يهود میخواستند شما را در يهوديه بكشند. حال میخواهيد باز به آنجا برويد؟»9عيسی جواب داد: «در روز، دوازده ساعت هوا روشن است. تا زمانی كه همه جا روشن است مردم میتوانند راه بروند و نيفتند. آنها راه را میبينند زيرا از نور اين جهان برخوردارند.10فقط در شب است كه خطر افتادن وجود دارد، چون هوا تاريک است.»11آنگاه فرمود: «دوست ما ايلعازر خوابيده است و من میروم تا او را بيدار كنم.»12-13شاگردان تصور كردند كه منظور عيسی اينست كه ايلعازر ديشب راحت خوابيده است. از اين رو گفتند: «پس حالش خوب خواهد شد.» ولی منظور عيسی اين بود كه ايلعازر مرده است.14آنگاه عيسی به طور واضح فرمود: «ايلعازر مرده است.15و من خوشحالم كه در كنار او نبودم، چون مرگ او يک بار ديگر به شما فرصت خواهد داد كه به من ايمان آوريد. حال بياييد نزد او برويم.»16يكی از شاگردان او به نام«توما» كه معنی اسمش«دوقلو» بود، به شاگردان ديگر گفت: «بياييد ما نيز برويم و با او بميريم.»17وقتی به بيتعنيا رسيدند، شنيدند كه ايلعازر را چهار روز پيش به خاک سپردهاند.18بيتعنيا فقط چند كيلومتر تا شهر اورشليم فاصله داشت.19از این رو، عدهای از سران قوم يهود برای تسليت گفتن به مارتا و مريم، از اورشليم به آنجا آمده بودند.20وقتی به مارتا خبر دادند كه عيسی آمده است، برخاست و بیدرنگ به پيشواز او رفت، ولی مريم در خانه ماند.21مارتا به عيسی گفت: «سَرورم، اگر اينجا بوديد، برادرم از دست نمیرفت.22حال نيز دير نشده است؛ اگر از خدا بخواهيد، برادرم دوباره زنده خواهد شد.»23عيسی فرمود: «مارتا، برادرت حتماً زنده خواهد شد.»24مارتا گفت: «بلی، البته میدانم كه برادرم در روز قيامت مانند ديگران زنده خواهد شد.»25عيسی فرمود: «آن كسی كه مردگان را زنده میكند و به ايشان زندگی میبخشد، من هستم. هر كه به من ايمان داشته باشد، اگر حتی مانند ديگران بميرد، بار ديگر زنده خواهد شد.26و چون به من ايمان دارد، زندگی جاويد يافته، هرگز هلاک نخواهد شد. مارتا! آيا به اين گفتهء من ايمان داری؟»27مارتا گفت: «بلی استاد، من ايمان دارم كه شما مسيح، فرزند خدا هستيد، همان كه منتظرش بوديم.»28آنگاه مارتا به خانه بازگشت و مريم را از مجلس عزاداری بيرون برد و به او گفت: «عيسی اينجاست و میخواهد تو را ببيند.»29مريم فوراً نزد عيسی رفت.30عيسی بيرون دِه در همانجا منتظر ايستاده بود.31سران قوم كه در خانه سعی میكردند مريم را دلداری دهند، وقتی ديدند كه او با عجله از خانه بيرون رفت، فكر كردند به سر قبر میرود تا باز گريه كند. پس ايشان نيز به دنبال او رفتند.32وقتی مريم نزد عيسی رسيد، به پاهای او افتاد و گفت: «سَروَرم، اگر اينجا بوديد، برادرم نمیمرد.»33وقتی عيسی ديد كه مريم گريه میكند و سران قوم نيز با او ماتم گرفتهاند عميقاً متأثر و پريشان گرديد.34او پرسيد: «كجا او را دفن كردهايد؟» گفتند: «بفرماييد، ببينيد.»35عيسی گريست.36سران يهود به يكديگر گفتند: «ببينيد چقدر او را دوست میداشت.»37ولی بعضی میگفتند: «اين مرد كه چشمان كور را باز كرد، چرا نتوانست كاری كند كه ايلعازر زنده بماند؟»
عيسی ايلعازر را از مرگ زنده میسازد
38باز عيسی به شدت متأثر شد. سرانجام به سر قبر رسيدند. قبر او غاری بود كه سنگ بزرگی جلو دهانهاش غلطانيده بودند.39عيسی فرمود: «سنگ را كنار بزنيد!» ولی مارتا، خواهر ايلعازر گفت: «حالا ديگر متعفن شده، چون چهار روز است كه او را دفن كردهايم.»40عيسی فرمود: «مگر نگفتم اگر ايمان بياوری، كارهای عجيب از خدا میبينی؟»41پس سنگ را كنار زدند. آنگاه عيسی به آسمان نگاه كرد و فرمود: «پدر، شكر میكنم كه دعای مرا شنيدهای.42البته هميشه دعايم را میشنوی ولی اين را به خاطر مردمی كه اينجا هستند گفتم، تا ايمان آورند كه تو مرا فرستادهای.»43سپس با صدای بلند فرمود: «ايلعازر، بيرون بيا!»44ايلعازر از قبر بيرون آمد، در حالی كه تمام بدنش در كفن پيچيده شده و پارچهای سر و صورتش را پوشانده بود. عيسی فرمود: «او را باز كنيد تا بتواند راه برود.»
توطئه قتل عيسی
45بعضی از سران قوم كه با مريم بودند و اين معجزه را ديدند، به عيسی ايمان آوردند.46ولی بعضی نيز نزد فريسيان رفته، واقعه را گزارش دادند.47كاهنان اعظم و فريسيان بیدرنگ جلسهای تشكيل دادند تا به اين موضوع رسيدگی كنند. ايشان به يكديگر میگفتند: «چه كنيم؟ اين شخص معجزات بسيار میكند.48اگر او را به حال خود بگذاريم، تمام اين قوم به دنبال او خواهند رفت. آنگاه رومیها به اينجا لشكركشی كرده، اين عبادتگاه و قوم ما را از بين خواهند برد.»49يكی از ايشان به نام«قيافا»، كه در آن سال كاهن اعظم بود، برخاست و گفت: «شما اصلاً متوجهٔ موضوع نيستيد.50آيا درک نمیكنيد كه بهتر است يک نفر فدا شود تا همه هلاک نگردند؟ آيا بهتر نيست اين شخص فدای مردم شود؟»51قيافا با اين سخن، در واقع پيشگويی كرد كه عيسی بايد در راه مردم فدا شود. اما اين را از خود نگفت، بلكه به خاطر مقام روحانی كه داشت، به او الهام شد.52اين پيشگويی نشان میدهد كه مرگ عيسی نه فقط برای قوم اسرائيل بود، بلكه به اين منظور نيز كه همهٔ فرزندان خدا را كه در سراسر دنيا پراكندهاند، در يكی جمع كند.53از آن روز به بعد، سران قوم يهود توطئه چيدند تا عيسی را به قتل رسانند.54عيسی از آن پس، ديگر در ميان مردم آشكار نمیشد، بلكه با شاگردانش از اورشليم به دهكدهٔ «افرايم» در نزديكی بيابان رفت و در آنجا ماند.55كمكم عيد«پِسَح» كه از روزهای مقدس يهود بود نزديک میشد. مردم از سراسر مملكت در اورشليم جمع میشدند تا خود را برای شركت در مراسم عيد آماده كنند.56در اين ميان، همه میخواستند عيسی را ببينند، و در خانهٔ خدا با كنجكاوی از يكديگر میپرسيدند: «چه فكر میكنيد؟ آيا عيسی برای شركت در مراسم عيد به اورشليم خواهد آمد؟»57ولی از طرف ديگر كاهنان اعظم و فريسيان اعلام كرده بودند كه هر كه عيسی را ببيند، فوراً گزارش دهد تا او را بگيرند.