1-2در ازل، پيش از آنكه چيزی پديد آيد، «كلمه» وجود داشت و نزد خدا بود. او همواره زنده بوده، و خود او خداست.3هر چه هست، بوسيلهٔ او آفريده شده و چيزی نيست كه آن را نيافريده باشد.4زندگی جاويد در اوست و اين زندگی به تمام مردم نور میبخشد.5او همان نوری است كه در تاريكی میدرخشد و تاريكی هرگز نمیتواند آن را خاموش كند.6-7خدا يحيای پيامبر را فرستاد تا اين«نور» را به مردم معرفی كند و مردم به او ايمان آورند.8يحيی آن نور نبود، او فقط شاهدی بود تا نور را به مردم معرفی كند.9اما بعد، آن نور واقعی آمد تا به هر کس كه به اين دنيا میآيد، بتابد.10گرچه جهان را او آفريده بود، اما زمانی كه به اين جهان آمد، كسی او را نشناخت.11-12حتی در سرزمين خود و در ميان قوم خود، يهوديان، كسی او را نپذيرفت. اما او به تمام كسانی كه به او ايمان آوردند، اين حق را داد كه فرزندان خدا گردند؛ بلی، فقط كافی بود به او ايمان آورند تا نجات يابند.13اين اشخاص تولدی نو يافتند، نه همچون تولدهای معمولی كه نتيجهٔ اميال و خواستههای آدمی است، بلكه اين تولد را خدا به ايشان عطا فرمود.14«كلمهٔ خدا» انسان شد و بر روی اين زمين و در بين ما زندگی كرد. او لبريز از محبت و بخشش و راستی بود. ما بزرگی و شكوه او را به چشم خود ديديم، بزرگی و شكوه فرزند بینظير پدر آسمانی ما، خدا.15يحيی او را به مردم معرفی كرد و گفت: «اين همان كسی است كه به شما گفتم بعد از من میآيد و مقامش از من بالاتر است، زيرا پيش از آنكه من باشم، او وجود داشت.»16لطف بیپايان او به همهٔ ما رسيد و بركت در پی بركت نصيب ما شد.17خدا احكام خود را توسط موسی به مردم داد، اما راستی و محبت را بهوسیلهٔ عيسی مسيح عطا فرمود.18كسی هرگز خدا را نديده است؛ اما عيسی، فرزند يگانهٔ خدا، او را ديده است زيرا همواره همراه پدر خود، خدا میباشد. او هر آنچه را كه ما بايد دربارهٔ خدا بدانيم، به ما گفته است.
شهادت يحيی
19روزی سران قوم يهود از شهر اورشليم، چند تن از كاهنان و دستيارانش را نزد يحيی فرستادند تا بدانند آيا او ادعا میكند كه مسيح است يا نه.20يحيی، صريحاً اظهار داشت: «نه، من مسيح نيستم.»21پرسيدند: «خوب، پس كه هستيد؟ آيا الياس پيامبر هستيد؟» جواب داد: «نه!» پرسيدند: «آيا شما آن پيامبر نيستيد كه ما چشم به راهش میباشيم؟» باز هم جواب داد: «نه.»22گفتند: «پس به ما بگوييد كه هستيد تا بتوانيم برای سران قوم كه ما را به اينجا فرستادهاند، جوابی ببريم.»23يحيی گفت: «چنانكه اشعيای نبی پيشگويی كرده، من صدای ندا كنندهای هستم كه در بيابان فرياد میزند: ای مردم، خود را برای آمدن خداوند آماده سازيد.»24سپس، افرادی كه از طرف فرقهٔ فريسیها آمده بودند،25از او پرسيدند: «خوب، اگر شما نه مسيح هستيد، نه الياس و نه آن پيامبر، پس چه حق داريد مردم را غسل تعميد دهيد؟»26يحيی گفت: «من مردم را فقط با آب غسل میدهم؛ ولی همين جا در ميان اين جمعيت، كسی هست كه شما او را نمیشناسيد.27او بزودی خدمت خود را در بين شما آغاز میكند. مقام او به قدری بزرگ است كه من حتی شايسته نيستم كفشهای او را پيش پايش بگذارم.»28اين گفتگو در«بيتعنيا» روی داد. بيتعنيا دهی است در آن طرف رود اردن و جايی است كه يحيی، مردم را غسل تعميد میداد.
عيسی، برّه خدا
29روز بعد، يحيی، عيسی را ديد كه به سوی او میآيد. پس به مردم گفت: «نگاه كنيد! اين همان برّهای است كه خدا فرستاده تا برای آمرزش گناهان تمام مردم دنيا قربانی شود.30اين همان كسی است كه گفتم بعد از من میآيد ولی مقامش از من بالاتر است، چون قبل از من وجود داشته است.31من نيز او را نمیشناختم. ولی برای اين آمدم كه مردم را با آب غسل دهم تا به اين وسيله او را به قوم اسرائيل معرفی كنم.»32سپس گفت: «من روح خدا را ديدم كه به شكل كبوتری از آسمان آمد و بر عيسی قرار گرفت.33همانطور كه گفتم، من نيز او را نمیشناختم ولی وقتی خدا مرا فرستاد تا مردم را غسل تعميد دهم، در همان وقت به من فرمود: هرگاه ديدی روح خدا از آسمان آمد و بر كسی قرار گرفت، بدان كه او همان است كه منتظرش هستيد. اوست كه مردم را با روحالقدس تعميد خواهد داد.34و چون من با چشم خود اين را ديدهام، شهادت میدهم كه او فرزند خداست.»
نخستين شاگردان عيسی
35فردای آن روز، وقتی يحيی با دو نفر از شاگردان خود ايستاده بود،36عيسی را ديد كه از آنجا میگذرد، يحيی با اشتياق به او نگاه كرد و گفت: «ببينيد! اين همان برهای است كه خدا فرستاده است.»37آنگاه دو شاگرد يحيی برگشتند و در پی عيسی رفتند.38عيسی كه ديد دو نفر دنبال او میآيند، برگشت و از ايشان پرسيد: «چه میخواهيد؟» جواب دادند: «آقا، كجا اقامت داريد؟»39فرمود: «بياييد و ببينيد.» پس همراه عيسی رفتند و از ساعت چهار بعد از ظهر تا غروب نزد او ماندند.40(يكی از آن دو، «اندرياس» برادر«شمعون پطرس» بود.)41اندرياس رفت و برادر خود را يافته، به او گفت: «شمعون، ما مسيح را پيدا كردهايم!»42و او را آورد تا عيسی را ببيند. عيسی چند لحظه به او نگاه كرد و فرمود: «تو شمعون، پسر يونا هستی. ولی از اين پس پطرس (يعنی ”صخره“) ناميده خواهی شد!»43روز بعد، عيسی تصميم گرفت به ايالت جليل برود. در راه، «فيليپ» را ديد و به او گفت: «همراه من بيا.»44(فيليپ نيز اهل بيتصيدا و همشهری اندرياس و پطرس بود.)45فيليپ رفت و«نتنائيل» را پيدا كرد و به او گفت: «نتنائيل، ما مسيح را يافتهايم، همان كسی كه موسی و پيامبران خدا دربارهاش خبر دادهاند. نامش عيسی است، پسر يوسف و اهل ناصره.»46نتنائيل با تعجب پرسيد: «گفتی اهل ناصره؟ مگر ممكن است از ناصره هم چيز خوبی بيرون آيد؟» فيليپ گفت: «خودت بيا و او را ببين.»47وقتی نزديک میشدند، عيسی فرمود: «ببينيد، اين شخص كه میآيد، يک مرد شريف و يک اسرائيلی واقعی است.»48نتنائيل پرسيد: «از كجا میدانی من كه هستم؟» عيسی فرمود: «قبل از آنكه فيليپ تو را پيدا كند، من زير درخت انجير تو را ديدم.»49نتنائيل حيرتزده گفت: «آقا، شما فرزند خدا هستيد؛ شما پادشاه اسرائيل میباشيد!»50عيسی گفت: «چون فقط گفتم تو را زير درخت انجير ديدم، به من ايمان آوردی؟ بعد از اين چيزهای بزرگتر خواهی ديد.51در حقيقت همهٔ شما آسمان را خواهيد ديد كه باز شده و فرشتگان خدا نزد من میآيند و به آسمان باز میگردند.»