1-2چهار ماه بعد، يک روز وقتی جام شراب را به دست اردشير پادشاه میدادم، از من پرسيد: «چرا اينقدر غمگينی؟ به نظر نمیرسد بيمار باشی، پس حتماً فكری تو را ناراحت كرده است.» (تا آن روز پادشاه هرگز مرا غمگين نديده بود.) از اين سؤال او بسيار ترسيدم،3ولی در جواب گفتم: «پادشاه تا به ابد زنده بماند! وقتی شهری كه اجدادم در آن دفن شدهاند، ويران شده و تمام دروازههايش سوخته، من چطور میتوانم غمگين نباشم؟»4پادشاه پرسيد: «درخواستت چيست؟» آنگاه به خدای آسمانها دعا كردم5و بعد جواب دادم: «اگر پادشاه راضی باشند و اگر نظر لطف به من داشته باشند، مرا به سرزمين يهودا بفرستند تا شهر اجدادم را بازسازی كنم.»6پادشاه در حالی كه ملكه در كنار او نشسته بود، با رفتنم موافقت كرده، پرسيد: «سفرت چقدر طول خواهد كشيد و چه وقت مراجعت خواهی نمود؟» من نيز زمانی برای بازگشت خود تعيين كردم.7سپس به پادشاه گفتم: «اگر پادشاه صلاح بدانند، برای حاكمان منطقهٔ غرب رود فرات نامه بنويسند و سفارش مرا به ايشان بكنند تا اجازه بدهند از آن منطقه عبور كنم و به سرزمين يهودا برسم.8يک نامه هم برای آساف، مسئول جنگلهای سلطنتی بنويسند و به او دستور بدهند تا برای بازسازی دروازههای قلعهٔ كنار خانهٔ خدا و حصار اورشليم و خانهٔ خودم، به من چوب بدهد.» پادشاه تمام درخواستهای مرا قبول كرد، زيرا دست مهربان خدايم بر سر من بود.9وقتی به غرب رود فرات رسيدم، نامههای پادشاه را به حاكمان آنجا دادم. (اين را هم بايد اضافه كنم كه پادشاه برای حفظ جانم، چند سردار سپاه و عدهای سواره نظام همراه من فرستاده بود.)10ولی وقتی سنبلط (از اهالی حورون) و طوبيا (يكی از مأموران عمونی) شنيدند كه من آمدهام، بسيار ناراحت شدند، چون ديدند كسی پيدا شده كه میخواهد به قوم اسرائيل كمک كند.11-12من به اورشليم رفتم و تا سه روز در مورد نقشههايی كه خدا دربارهٔ اورشليم در دلم گذاشته بود، با كسی سخن نگفتم. سپس يک شب، چند نفر را با خود برداشتم و از شهر خارج شدم. من سوار الاغ بودم و ديگران پياده میآمدند.13از«دروازهٔ دره» خارج شدم و به طرف«چشمهٔ اژدها» و از آنجا تا«دروازهٔ خاكروبه» رفتم و حصار خراب شدهٔ اورشليم و دروازههای سوخته شدهٔ آن را از نزديک ديدم.14سپس به«دروازهٔ چشمه» و«استخر پادشاه» رسيدم، ولی الاغ من نتوانست از ميان خرابهها رد شود.15پس به طرف دره قدرون رفتم و از كنار دره، حصار شهر را بازرسی كردم. سپس از راهی كه آمده بودم بازگشتم و از«دروازهٔ دره» داخل شهر شدم.16مقامات شهر نفهميدند كه من به كجا و برای چه منظوری بيرون رفته بودم، چون تا آن موقع دربارهٔ نقشههايم به كسی چيزی نگفته بودم. يهوديان اعم از كاهنان، رهبران، بزرگان و حتی كسانی كه بايد در اين كار شركت كنند از نقشههايم بیاطلاع بودند.17آنگاه به ايشان گفتم: «شما خوب میدانيد كه چه بلايی به سر شهر ما آمده است، شهر ويران شده و دروازههايش سوخته است. بياييد حصار را دوباره بسازيم و خود را از اين رسوايی آزاد كنيم!»18سپس به ايشان گفتم كه چه گفتگويی با پادشاه داشتهام و چگونه دست خدا در اين كار بوده و مرا ياری نموده است. ايشان جواب دادند: «پس دست به کار بشويم و حصار را بسازيم!» و به اين ترتيب آمادهٔ اين كار خير شدند.19ولی وقتی سنبلط، طوبيا و جشم عرب از نقشهٔ ما باخبر شدند، ما را مسخره و اهانت كردند و گفتند: «چه میكنيد؟ آيا خيال داريد به ضد پادشاه شورش كنيد؟»20جواب دادم: «خدای آسمانها، ما را كه خدمتگزاران او هستيم ياری خواهد كرد تا اين حصار را دوباره بسازيم. ولی شما حق نداريد در امور شهر اورشليم دخالت كنيد، زيرا اين شهر هرگز به شما تعلق نداشته است.»