1-2روزی ابيملک پسر جدعون برای ديدن خاندان مادرش به شكيم رفت و به ايشان گفت: «برويد و به اهالی شكيم بگوييد كه آيا میخواهند هفتاد پسر جدعون بر آنها پادشاهی كنند يا فقط يک نفر يعنی خودم كه از گوشت و استخوان ايشان هستم؟»3پس آنها پيشنهاد ابيملک را با اهالی شهر در ميان گذاشتند و ايشان تصميم گرفتند از ابيملک پيروی كنند، زيرا مادرش اهل شكيم بود.4آنها از بتخانهٔ بعلبريت، هفتاد مثقال نقره به ابيملک دادند و او افراد ولگردی را برای اجرای مقاصد خود اجير كرد.5پس آنها را با خود برداشته، به خانهٔ پدرش در عفره رفت و در آنجا بر روی سنگی هفتاد برادر خود را كشت. اما يوتام كوچكترين برادرش خود را پنهان كرد و او زنده ماند.6آنگاه تمام اهالی شكيم و بيتملو كنار درخت بلوطی كه در شكيم است جمع شده، ابيملک را به پادشاهی اسرائيل برگزيدند.7چون يوتام اين را شنيد، به كوه جرزيم رفت و ايستاده، با صدای بلند به اهالی شكيم گفت: «اگر طالب بركت خداوند هستيد، به من گوش كنيد!8روزی درختان تصميم گرفتند برای خود پادشاهی انتخاب كنند. اول از درخت زيتون خواستند كه پادشاه آنها شود،9اما درخت زيتون نپذيرفت و گفت: آيا درست است كه من تنها به دليل سلطنت بر درختان ديگر، از توليد روغن زيتون كه باعث عزت و احترام خدا و انسان[1] میشود، دست بكشم؟10سپس درختان نزد درخت انجير رفتند و از او خواستند تا بر ايشان سلطنت نمايد.11درخت انجير نيز قبول نكرد و گفت: آيا توليد ميوهٔ خوب و شيرين خود را ترک نمايم صرفاً برای اينكه بر درختان ديگر حكمرانی كنم؟12بعد به درخت انگور گفتند كه بر آنها پادشاهی كند.13درخت انگور نيز جواب داد: آيا از توليد شيره كه خدا و انسان را به وجد میآورد دست بردارم،[2] فقط برای اينكه بر درختان ديگر سلطنت كنم؟ (خروج 29:40)14سرانجام همهٔ درختان به بوتهٔ خار روی آوردند و از آن خواستند تا بر آنها سلطنت كند.15خار در جواب گفت: اگر واقعاً میخواهيد كه من بر شما حكمرانی كنم، بياييد و زير سايهٔ من پناه بگيريد! در غير اين صورت آتش از من زبانه خواهد كشيد و سروهای بزرگ لبنان را خواهد سوزاند.16«حال فكر كنيد و ببينيد آيا با پادشاه ساختن ابيملک عمل درستی انجام دادهايد و نسبت به جدعون و فرزندانش به حق رفتار نمودهايد؟17پدرم برای شما جنگيد و جان خود را به خطر انداخت و شما را از دست مدیانیان رهانيد.18با وجود اين، شما عليه او قيام كرديد و هفتاد پسرش را روی يک سنگ كشتيد و ابيملک پسر كنيز پدرم را به پادشاهی خود برگزيدهايد فقط به سبب اينكه با شما خويش است.19اگر يقين داريد كه رفتارتان در حق جدعون و پسرانش درست بوده است، پس باشد كه شما و ابيملک با يكديگر خوش باشيد.20اما اگر بر جدعون و فرزندانش ظلم كردهايد، آتشی از ابيملک بيرون بيايد و اهالی شكيم و بيتملو را بسوزاند و از آنها هم آتشی بيرون بيايد و ابيملک را بسوزاند.»21آنگاه يوتام از ترس برادرش ابيملک به بئير گريخت و در آنجا ساكن شد.22-23سه سال پس از حكومت ابيملک، خدا رابطهٔ بين ابيملک و مردم شكيم را به هم زد و آنها شورش كردند.24خدا اين كار را كرد تا ابيملک و مردمان شكيم كه او را در كشتن هفتاد پسر جدعون ياری كرده بودند، به سزای اعمال خود برسند.25اهالی شكيم افرادی را بر قلهٔ کوهها گذاشتند تا در كمين ابيملک باشند. آنها هر كسی را از آنجا میگذشت، تاراج میكردند. اما ابيملک از اين توطئه باخبر شد.26در اين هنگام جعل پسر عابد با برادرانش به شكيم كوچ كرد و اعتماد اهالی شهر را به خود جلب نمود.27در عيد برداشت محصول كه در بتكدهٔ شكيم بر پا شده بود مردم شراب زيادی نوشيدند و به ابيملک ناسزا گفتند.28سپس جعل به مردم گفت: «ابيملک كيست كه بر ما پادشاهی كند؟ چرا ما بايد خدمتگزار پسر جدعون و دستيارش زبول باشيم؟ ما بايد به جد خود حامور وفادار بمانيم.29اگر من پادشاه شما بودم شما را از شر ابيملک خلاص میكردم. به او میگفتم كه لشكر خود را جمع كرده، به جنگ من بيايد.»30وقتی زبول، حاكم شهر، شنيد كه جعل چه میگويد بسيار خشمگين شد.31پس قاصدانی به ارومه نزد ابيملک فرستاده، گفت: «جعل پسر عابد و برادرانش آمده، در شكيم زندگی میكنند و مردم شهر را بر ضد تو تحريک مینمايند.32پس شبانه لشكری با خود برداشته، بيا و در صحرا كمين كن.33صبحگاهان، همين كه هوا روشن شد به شهر حمله كن. وقتی كه او و همراهانش برای جنگ با تو بيرون آيند، آنچه خواهی با ايشان بكن.»34ابيملک و دار و دستهاش شبانه عازم شكيم شده، به چهار دسته تقسيم شدند و در اطراف شهر كمين كردند.35آنها جعل را ديدند كه به طرف دروازهٔ شهر آمده، در آنجا ايستاد. پس، از كمينگاه خود خارج شدند.36وقتی جعل آنها را ديد به زبول گفت: «نگاه كن، مثل اينكه عدهای از كوه سرازير شده، به طرف ما میآيند!» زبول در جواب گفت: «نه، اين كه تو میبينی سايهٔ كوههاست.»37پس از مدتی جعل دوباره گفت: «نگاه كن! عدهای از دامنهٔ كوه به طرف ما میآيند. نگاه كن! گروهی ديگر از راه بلوط معونيم میآيند!»38آنگاه زبول رو به وی نموده، گفت: «حال آن زبانت كجاست كه میگفت ابيملک كيست كه بر ما پادشاهی كند؟ اكنون آنانی را كه ناسزا میگفتی در بيرون شهر هستند؛ برو و با آنها بجنگ!»39جعل مردان شكيم را به جنگ ابيملک برد،40ولی ابيملک او را شكست داد و عدهٔ زيادی از اهالی شكيم زخمی شدند و در هر طرف تا نزديک دروازهٔ شهر به زمين افتادند.41ابيملک به ارومه برگشت و در آنجا ماند و زبول، جعل و برادرانش را از شكيم بيرون راند و ديگر نگذاشت در آن شهر بمانند.42روز بعد، مردان شكيم تصميم گرفتند به صحرا بروند. خبر توطئهٔ ايشان به گوش ابيملک رسيد.43او مردان خود را به سه دسته تقسيم كرد و در صحرا در كمين نشست. وقتی كه اهالی شكيم از شهر خارج میشدند، ابيملک و همراهانش از كمينگاه بيرون آمدند و به ايشان حمله كردند.44ابيملک و همراهانش به دروازهٔ شهر هجوم بردند و دو دستهٔ ديگر به مردان شكيم كه در صحرا بودند حملهور شده، آنها را شكست دادند.45جنگ تمام روز ادامه داشت تا اينكه بالاخره ابيملک شهر را تصرف كرد و اهالی آنجا را كشت و شهر را با خاک يكسان كرد.46ساكنان برج شكيم وقتی از اين واقعه باخبر شدند از ترس به قلعهٔ بت بعلبريت پناه بردند.47-48وقتی كه ابيملک از اين موضوع باخبر شد، با نيروهای خود به كوه صلمون آمد. در آنجا تبری به دست گرفته، شاخههايی از درختان را بريد و آنها را بر دوش خود نهاد و به همراهانش نيز دستور داد كه آنها هم فوراً چنين كنند.49پس هر يک هيزمی تهيه كرده، بر دوش نهادند و به دنبال ابيملک روانه شدند. آنها هيزمها را به پای ديوار قلعه روی هم انباشته، آتش زدند. در نتيجه همهٔ مردان و زنانی كه تعدادشان قريب به هزار نفر بود و به آن قلعه پناه برده بودند جان سپردند.50سپس ابيملک به شهر تاباص حمله كرد و آن را تسخير نمود.51در داخل شهر قلعهای محكم وجود داشت كه تمام اهالی شهر به آنجا گريختند. آنها درهای آن را محكم بستند و به پشت بام رفتند.52اما در حالی که ابيملک آماده میشد تا آن را آتش بزند،53زنی از پشت بام يک سنگ آسياب دستی بر سر ابيملک انداخت و كاسهٔ سرش را شكست.54ابيملک فوراً به جوانی كه اسلحهٔ او را حمل میكرد دستور داده، گفت: «شمشيرت را بكش و مرا بكش مبادا بگويند كه ابيملک به دست زنی كشته شد!» پس آن جوان شمشير خود را به شكم وی فرو برد و او بلافاصله جان سپرد.55اسرائيلیها چون ديدند كه او مرده است به خانههای خود بازگشتند.56-57بدين طريق خدا ابيملک و مردان شكيم را به سبب گناه كشتن هفتاد پسر جدعون مجازات نمود و آنها به نفرين يوتام پسر جدعون گرفتار شدند.