1-2و اما پولُس كه از تهديد و كشتار پيروان مسيح هيچ كوتاهی نمیكرد، نزد كاهن اعظم اورشليم رفت و از او معرفی نامههايی خطاب به كنيسهها و عبادتگاههای دمشق، پايتخت سوريه خواست تا ايشان با او در امر دستگيری پيروان عيسی، چه مرد و چه زن، همكاری كنند و او بتواند ايشان را دست بسته به اورشليم بياورد.3پس او رهسپار شد. در راه، در نزديكی دمشق، ناگهان نوری خيره كننده از آسمان گرداگرد پولس تابيد،4به طوری كه بر زمين افتاد و صدايی شنيد كه به او میگفت: «پولس، پولس، چرا اينقدر مرا رنج میدهی؟»5پولس پرسيد: «آقا، شما كيستيد؟» آن صدا جواب داد: «من عيسی هستم، همان كسی كه تو به او آزار میرسانی!6اكنون برخيز، به شهر برو و منتظر دستور من باش.»7همسفران پولس مبهوت ماندند، چون صدايی میشنيدند ولی كسی را نمیديدند!8-9وقتی پولس به خود آمد و از زمين برخاست، متوجه شد كه چيزی نمیبيند. پس دست او را گرفتند و به دمشق بردند. در آنجا سه روز نابينا بود و در اين مدت چيزی نخورد و ننوشيد.10در دمشق، شخصی مسيحی به نام حنانيا زندگی میكرد. خداوند در رؤيا به او فرمود: «حنانيا!» حنانيا جواب داد: «بلی، ای خداوند!»11خداوند فرمود: «برخيز و به كوچهٔ راست، به خانهٔ يهودا برو و سراغ پولس طرسوسی را بگير. الان او مشغول دعاست.12من در رؤيا به او نشان دادهام كه شخصی به نام حنانيا میآيد و دست بر سر او میگذارد تا دوباره بينا شود!»13حنانيا عرض كرد: «خداوندا، ولی من شنيدهام كه اين شخص به ايمانداران اورشليم بسيار آزار رسانده است!14و میگويند از طرف كاهنان اعظم اجازه دارد كه تمام ايمانداران دمشق را نيز بازداشت كند!»15اما خداوند فرمود: «برو و آنچه میگويم، انجام بده چون او را انتخاب كردهام تا پيام مرا به قومها و پادشاهان و همچنين بنیاسرائيل برساند.16من به او نشان خواهم داد كه چقدر بايد در راه من زحمت بكشد.»17پس حنانيا رفته، پولس را يافت و دست خود را بر سر او گذاشت و گفت: «برادر پولس، خداوند يعنی همان عيسی كه در راه به تو ظاهر شد، مرا فرستاده است كه برای تو دعا كنم تا از روحالقدس پر شوی و چشمانت نيز دوباره بينا شود.»18در همان لحظه، چيزی مثل پولک از چشمان پولس افتاد و بينا شد. او بیدرنگ برخاست و غسل تعميد يافت.
پولس در دمشق و اورشليم
19سپس غذا خورد و قوت گرفت. پولس چند روز در دمشق نزد ايمانداران ماند.20آنگاه به كنيسههای يهود رفت و به همه اعلام كرد كه عيسی در حقيقت فرزند خداست!21كسانی كه سخنان او را میشنيدند، مات و مبهوت میماندند و میگفتند: «مگر اين همان نيست كه در اورشليم پيروان عيسی را شكنجه میداد و اينجا نيز آمده است تا آنان را بگيرد و زندانی كند و برای محاكمه نزد كاهنان اعظم ببرد؟»22ولی پولس با شور و اشتياق فراوان موعظه میكرد و برای يهوديان دمشق با دليل و برهان ثابت مینمود كه عيسی در حقيقت همان مسيح است.23پس طولی نكشيد كه سران قوم يهود تصميم گرفتند او را بكشند.24پولس از نقشهٔ آنان باخبر شد و دانست كه شب و روز كنار دروازههای شهر كشيک میدهند تا او را به قتل برسانند.25پس طرفداران پولس يک شب او را در سبدی گذاشتند و از شكاف حصار شهر پايين فرستادند.26وقتی به اورشليم رسيد بسيار كوشيد تا نزد ايمانداران برود. ولی همه از او میترسيدند و تصور میكردند كه حيلهای در كار است.27تا اينكه برنابا او را نزد رسولان آورد و برای ايشان تعريف كرد كه چگونه پولس در راه دمشق خداوند را ديده و خداوند به او چه فرموده و اينكه چگونه در دمشق با قدرت به نام عيسی وعظ كرده است.28آنگاه او را در جمع خود راه دادند و پولس از آن پس هميشه با ايمانداران بود، و به نام خداوند با جرأت موعظه میكرد.29ولی عدهای از يهوديان يونانی زبان كه پولس با ايشان بحث میكرد، توطئه چيدند تا او را بكشند.30وقتی ساير ايمانداران از وضع خطرناک پولس آگاه شدند، او را به قيصريه بردند و از آنجا به خانهاش در طرسوس روانه كردند.31به اين ترتيب، پولس پيرو مسيح شد، و كليسا آرامش يافت و قوت گرفت و در يهوديه و جليل و سامره پيشرفت كرد. ايمانداران در ترس خدا و تسلی روحالقدس زندگی میكردند و تعدادشان زياد میشد.
پطرس زن مردهای را زنده میكند
32پطرس نيز به همه جا میرفت و به وضع ايمانداران رسيدگی میكرد. در يكی از اين سفرها، نزد ايمانداران شهر لُده رفت.33در آنجا شخصی را ديد به نام اينياس كه به مدت هشت سال فلج و بستری بود.34پطرس به او گفت: «اينياس، عيسی مسيح تو را شفا داده است! برخيز و بسترت را جمع كن!» او نيز بلافاصله شفا يافت.35آنگاه تمام اهالی لده و شارون با ديدن اين معجزه به خداوند ايمان آوردند.36در شهر يافا زن ايمانداری بود به نام طبيتا كه به يونانی او را دوركاس يعنی«غزال» میگفتند. او زن نيكوكاری بود و هميشه در حق ديگران خصوصاً فقرا خوبی میكرد.37ولی در همين زمان بيمار شد و فوت كرد. دوستانش او را غسل دادند و در بالاخانهای گذاشتند تا ببرند و او را دفن كنند.38در اين هنگام، شنيدند كه پطرس در شهر لده، نزديک يافا است. پس دو نفر را فرستادند تا از او خواهش كنند كه هر چه زودتر به يافا بيايد.39همين كه پطرس آمد، او را به بالاخانهای كه جسد دوركاس در آن بود، بردند. در آنجا بيوهزنان گرد آمده، گريهكنان لباسهایی را كه دوركاس در زمان حيات خود برای ايشان دوخته بود، به او نشان میدادند.40ولی پطرس خواست كه همه از اتاق بيرون روند. آنگاه زانو زد و دعا نمود. سپس رو به جنازه كرد و گفت: «دوركاس، برخيز!» آن زن چشمان خود را باز كرد و همين كه پطرس را ديد، برخاست و نشست!41پطرس دستش را گرفت و او را برخيزانيد و ايمانداران و بيوهزنان را خواند و او را زنده به ايشان سپرد.42اين خبر به سرعت در شهر پيچيد و بسياری به خداوند ايمان آوردند.43پطرس نيز مدتی در آن شهر نزد شمعون دباغ اقامت گزيد.